زینب جونزینب جون، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
هم نفس شدنمونهم نفس شدنمون، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 7 سال و 11 روز سن داره

مادرانه های من برای فرزندانم ...

32 - 5 ماهگیت مبارک ستاره ی آسمونم

سلام اول از همه یه عذرخواهی بابت تاخیر تو عکس گذاشتن. دو شبه دارم تلاش میکنم با تبلت عکس بذارم موفق نشدم نمیدونم چطور باید حجمش و کم کنم . درگیر اسباب کشیم جابجا که شدیم با کامپیوتر درست میکنم ان شاالله ... وروجک خونه ی ما اونقدر شیرین شده که دوست داری درسته بخوریش.عزیز دلم جمعه 11 اردیبهشت مامانی موهای نازتو کوتاه کرد البته چون زیاد تکون خوردی ی مقدارش موند که دوشنبه کوتاه کرد ولی ترسید خط بگیره از بس وروجک شدی... سه شنبه و چهارشنبه بهت سیب دادم البته دو روز قبلش هم میدادم ولی خیلی کم ..این دو روز بیشتر دادم ولی چون دیدم شيرمو خوب نمیخوری امروز ندادم ولی با آقاجان که صحبت کردم گفتن اگه شب خوب شیر میخوری تو روز بهت سیب و هریره و لعاب ب...
17 ارديبهشت 1394

۳۱-جز تو کی میتونه عزیز من باشه

سلام گل دخترم... این روزا همش به روز زایمانم فکر میکنم و حسای قشنگش...اون گیجی خاصش و هیجان دیدن روی ماهت... عجیب دلم تنگ شده ...  پارسال این موقع تازه دو هفته بود از وجودت خبردار بودیم و هی روز شماری میکردیم برا دنیا اومدنت ... و امسال روز شماری میکنیم برای نشستنت, ۴دست و پا,کردنت،راه رفتنت,حرف زدنت, بازی کردنت و.... عزیزم تا بوده همین بوده همیشه دوست داریم زود بگذره و بعد که گذشت ناراحتیم و دلمون تنگ میشه ... خودمونم انگار نمیدونیم  با خودمون چندچندیم ... ولی عزیزم  شما اصلا عجله نکن از تک تک لحظاتت لذت ببر .با عشق زندگی کن...  عزیزم این روزا حسابی شیطون شدی ... برا هر کی ایستاده باشه دست و پا میزنی و با صدا د...
2 ارديبهشت 1394

30-اولین پست امسال

عزیز دردونه ،یکی یدونه،گل گلخونه ،برکت خونه سلاااااام عسل مامان اینآیی که بالا نوشتم جملاتی که اول صبح که بیدار میشی مامانت برات میخونه و شما هم یه لبخند تحویلش میدی و شروع می کنی به صدا درآوردن  گووخخخخخخخخخ،اه،اووو،آآاااااا اینا هم جملاتی که شما اول صبح به مامانت تحویل میدی و تا آخر شب شارژش می کنی از 23اسفند مشهدیم عزیزم ... تو این مدت شما خونه ی عمه ها عموها خاله ها دایی ها و مامان بزرگا رفتی و حدود 300 تومان عیدی گرفتی البته بیشتر عیدی ها لباس بود و حسابی لباس دار شدی.... تو این مدت 3بار رفتیم حرم . 1 بارش رفتیم ضریح زیارت کردیم ...شما تو حرم خیلی دختر خوبی بودی فدات شم...خیلی آروم بودی و با لوستر حرف میزدی. .. شما خیلی...
12 فروردين 1394

29- اسفندانه

سلام دختر نازم ... الان که دارم برات می نویسم شما 87 روزه که وارد زندگی مامان و بابا شدی ... 63 روزه بودی که رفتیم مشهد و شما توی 64 امین روز دومین زیارت عمرتون انجام دادی و برای اولین بار با هم رفتیم ضریح و دیدی .خیلی آروم بودی و قشنگ نگاه می کردی  تقریبا از همون روزا از خودت صدا در میاری و همش دوست داری باهات حرف بزنن ،بی صدا می خندی، تقلا می کنی که بلندت کنیم ... جدیدا که خیلی بلا شدی و یه وقتایی به گریه میندازی و فقط بغل بابایی ساکت میشی و بعد شروع می کنی آواز خوندن و بابایی هم حسابی قربون صدقت میره.  شب ساعت 12می خوابی و یه بار 4و یه بار 7 بیدار میشی شیر میخوری و میخوابی ، بعد 1 ساعت بیداری و با هم حرف می زنیم و&nbs...
15 اسفند 1393

28 - اندکی اهسته تر

چشمانم را می بندم ... تمام لحظات مثل فیلمی از جلوی دیدگانم عبور می کند... لحظه ای که یک خط کمرنگ وجودت را ثابت می کرد و من سر در گم در بین احساسم... این خط هر چند کمرنگ نشان میداد من هم میتوانم مادر باشم...می توانم بی چشمداشتی عشق بورزم... می توانم دستان کوچکت را بوسه باران کنم و از لطافت دستانت سرمست شوم ... می توانم ساعتها بدون هیچ دغدغه به چهره ی زیبایت نگاه کنم و در دل شکر خدا بگویم... میتوانم پاهای کوچکت را در دستانم بگیرم و نوازششان کنم... می توانم هنگام شیر دادن نگاهت کنم از زاویه ای که هیچ کس دیگر نمی تواند تو را در ان زمان ببیند... می توانم موهای نرم و لطیفت را نوازش کنم و تو هم لبخندی نثارم کنی که سر مست شوم از زن بودن.مادر بودن....
1 بهمن 1393

27- پایان نوزادی و سفر به مشهد...

سلام ... ما الان یه خانواده ی سرماخورده هستیم از بس مشهد سرد بود... گل دخترم صبح روز شنبه شما رو برای چکاب بردیم بهداشت ... قدتون54 وزنتون4700 و دور سرتون37.5بود ... خدا روهزار مرتبه شکر رشدت عالیه ... خب جونم برات بگه بعد از بهداشت اومدیم خونه ی مامانی و خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت مشهد... تو راه همش خواب بودی عزیزمممممم دو بار فقط شیر خوردی... شب رسیدیم خونه پدرجون(بابای بابا) ... از بس گرسنه بودی خیلی گریه کردی ... ساعت 3 خوابت برد بالاخره ... روز بعد دخترخاله ی مادرجون اومدن شما رو دیدن ... بعدش عمه کوچیکه اومد و کلی قربون صدقت رفت بعدم ما با عمه ی باباجون رفتیم حرم ... و شما اولین زیارتتون رو کردید ... موبایل و دوربین نبر...
30 دی 1393

26 - 1ماهگیت مبارک عشقمممممممممم

سلام دختر نازمممممممم مامانی به همین زودی یه ماه و سپری کردیم قشنگم ... یه ماه پر از اتفاقای جورواجور... روزای اول که تشخیص زردی برات دادن و دو سه روز تو خونه فوتوتراپی کردیم ... روزای خیلی بدی بودن ... همش به این فکر میکردم تو که فقط لخت زیر این دستگاه خوابیدی و نه لوله ای بهت وصله نه هیچی من اینقدر عذاب میکشم بیچاره اونایی که جگر گوششون تو دستگاهه و کلی چیزی بهش وصله... خدا برا هیچ کس نیاره .. ان شالله هر نی نی دنیا میاد سالم  باشه .. امین... بعدش که بهتر شدی اکنه شیرخوارگی در اوردی که باز یه نگرانی جدید بود ... البته اقاجان(بابای من) که دکترن گفتن چیزی نیست ولی از اون طرف هی مامان بابا نگران بودن و منم نگران میشدم ... ...
18 دی 1393

25 - هر چی ارزوی خوبه مال تو...

سلام گل دخترم ... مامانی قربونت بشم که اینقده ماهی و من و اذیت نمی کنی... صبح مامان جون بردنت حمام و شما الان خوابیدی ... دیروز با بابایی بردیمت بهداشت ... قد و وزن و دور سرت رو اندازه گرفت ... دور سرت 36.5 قدت 53 و وزنت 4.500 ماشالله نمودار رشدت عالی بود ... ان شالله همیشه رو به رشد باشی دخترم ... این روزا ایام امتحانات باباییه و بابایی بیشتر  اوقات پیشمون نیست ... منم از شما عکس میگیرم و برا بابایی میفرستم تا لحظه لحظه تغییراتت رو شاهد باشه... گل نازم عکس قشنگتو عمه جونت پرینت گرفته و روی اپن خونه مامانی گذاشتند و هی با عکست حرف می زنند .. همش منتظرند عید بشه و روی ماهتو ببینند دخترم ... عمه ها که هر روز میگن برا ما عکس...
7 دی 1393

24- من به دستای خدا خیره شدم معجزه کرد...

خب اینم خاطره ی یه روز به یادموندنی شنبه شب خونه ی مامان و بعد دو هفته چشم انتظاری ترک کردیم تا پذیرای خانواده همسر باشیم ... قرار بود بعد زایمان یه هفته خونه مامان باشم و بعدش اونا بیان که خانوم طلا اونقد دیر اومد که همه چی قاطی شد ... شب موقع خواب ساعتای 11 زینب مامان تکونای شدیدی میخورد که همراه درد بود ... ولی چون شب قبلشم همچین تکونایی داشت یک درصدم احتمال نمیدادم درد زایمان باشه ... مخصوصا که صبح سونوگرافی گفته بود هنوز یه هفته وقت داره ... خلاصه هر جور بود ذهنمو منحرف کردم و ایت الکرسی خوندم و خوابیدم ... ساعتای 1.30 مامان بابای همسری رسیدند ... نمیدونم از صدای تلفن بیدار شدم یا از درد ولی حوصله سلام نداشتم خودمو ب...
1 دی 1393