زینب جونزینب جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
هم نفس شدنمونهم نفس شدنمون، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 7 سال و 27 روز سن داره

مادرانه های من برای فرزندانم ...

24- من به دستای خدا خیره شدم معجزه کرد...

1393/10/1 13:02
نویسنده : مامان نی نیا
319 بازدید
اشتراک گذاری

خب اینم خاطره ی یه روز به یادموندنیDescription: خندونک

شنبه شب خونه ی مامان و بعد دو هفته چشم انتظاری ترک کردیم تا پذیرای خانواده همسر باشیم ... قرار بود بعد زایمان یه هفته خونه مامان باشم و بعدش اونا بیان که خانوم طلا اونقد دیر اومد که همه چی قاطی شد...

شب موقع خواب ساعتای 11 زینب مامان تکونای شدیدی میخورد که همراه درد بود ... ولی چون شب قبلشم همچین تکونایی داشت یک درصدم احتمال نمیدادم درد زایمان باشه ... مخصوصا که صبح سونوگرافی گفته بود هنوز یه هفته وقت داره ...

خلاصه هر جور بود ذهنمو منحرف کردم و ایت الکرسی خوندم و خوابیدم ... ساعتای 1.30 مامان بابای همسری رسیدند ... نمیدونم از صدای تلفن بیدار شدم یا از درد ولی حوصله سلام نداشتم خودمو به خواب زدم ... یه ربع بعد دوباره از درد بیدار شدم ... حدس زدم درد زایمان باشه همسری بیدار شد و بهش گفتم گوشیمو برداشتم و به ساعت نگاه کردم .... منتظر شدم ببینم درد بعدی کیه... 6 دقیقه بعد یه درد دیگه ... با هر دردی بازوی همسری رو فشار میدادم و اون هم ساعت و نگاه میکرد ... درد بعد 10 دقیقه بعد... بعدی 6 دقیقه بعدی 4 دقیقه ... گیج کننده بود ... گفتم نکنه درد زایمان نباشه ؟

ولی عمدتا 6 دقیقه ای بود ... هر جور بود شب و به صبح رسوندم و بعد نماز صبح راهی بیمارستان شدیم ...

خودمونم خندمون گرفته بود دقیقا یه هفته بود ما هر روز تو بیمارستان بودیم یا دکتر زنان یا زایشگاه ... ماماهای زایشگاه میشناختن منو دیگه ... تا وارد زایشگاه شدم منشی گفت باز که تو اومدی گفتم درد دارم ... گفت پس چرا میخندی

خلاصه رفتم و معاینه شدم ... دهانه رحم 3 سانت باز شده بود ..دردا شده بود هر 3 دقیقه یه بار به مدت 30 ثانیه . نوار قلب گرفتند و گفتند برو راه برو هر وقت دردت غیر قابل تحمل شد بیا ...

ما هم رفتیم و تو خونه یکم راه رفتم ... گیجی خاصی داشتم... ساعتای 2 به بعد خوابم گرفت ... میخوابیدم با شروع درد بیدار میشدم ... تو کلاس بارداری نحوه تنفس هنگام دردو یاد گرفته بودم و کمکم میکرد که درد تحمل کنم ... ساعتای4.30 بود که گیجگاهم درد گرفت ... درد شدیدتر شده بود ... زنگ زدم همسری اومد دنبالم و ساعت 5 دوباره ما بودیم و زایشگاه ... معاینه شدم 5 سانت شده بود ...گفت بستری...

تا کارای پذیرش انجام شد ساعت 6 شد ... تو این فاصله یه بار همسری رو دیدم گریم گرفته بود ... دستم و گرفت و فشار داد ... نیرو گرفتم ...

ماماهایی که تو کلاس بودند اون شب شیفتشون بود ... قرار شد زایمان فیزیولوژیک داشت هباشم ... بردنم تو یه اتاق خصوصی و بهم توپ دادند و هر نیم ساعت ازم خبر میگرفتند ... ساعت 7 شد و هنوز همون 5 سانت ... دکتر گفت کیسه اب و پاره کنند ... بعد پاره شدن دردا شدید تر شد ولی بازم قابل تحمل بود ... درجه گیجیم اونقد شدید شده بود که رو توپ خوابم میبرد و با شروع درد بیدار میشدم و توپ میزدم و بعدش دوباره نئشه میشدم ...

ساعت 10 شد و دیدن پیشرفت نداره ... از زایمان فیزیولوژیک خارج شدم و رفتم قسمت زایمان طبیعی ... امپول فشار بهم زدند ... 3 نفر دیگه هم بودند که همگی تقریبا همزمان با هم بودیم ... اونا هم 6 سانت گیر کرده بودند ... ساعت 11  معاینه شدم 8 سانت ... دیگه دردا شدت گرفته بود ... کناریام گریه میکردن ولی من تا یکم صدام بلند میشد میدیدم دردا شدیدتر میشن برای همین فقط نفس میکشیدم و به ساعت نگاه میکردم ... طول دردا 1 دقیقه شده بود ... تا شروع میشد چشمام با عقربه ثانیه شمار حرکت میکرد ...

ساعت 11.50 دوباره معاینه شدم . گفتن فول شده ... فشار میومد بهم ساعت 12به بعد افتادم تو سرازیری... قرار شد هروقت درد داشتم زور بزنم به نظرم قابل تحمل تر شده بود شاید چون انتظار داشت تموم میشد . ساعت 12.30 رفتم لتاق زایمانو با کمک ماما و خانوم دکتر بود که ساعت 12.40 صدای زینب خانوم تو اتاق پیچید ...

دخترم ماشالله درشت بود و زایمان سختی بود ... ولی خدا کمکم کرد و خاطره بدی نموند برام ...

هر سه نفر دیگه که با من بودند نتونستند طبیعی زایمان کنند و سزارین شدند ... خدا رو شکر کردم که من تونستم ...

زینب خانوم از وقتی دنیا اومد بیمارستان و گذاشت رو سرش ...

اون سه نفر دیگه خواب خواب بودند ولی خانوم طلای ما گرسنه بود و جیغ و داد میکرد ... وزنش 3720 و قدش 52ودور سرش35 ...

ساعت 3 ما رو به بخش منتقل کردند ... تو راه همسر و مامان و داداش وخواهر کوچولو و پدرشوهر و مادرشوهر و دیدم ... مامان همون اول بوسم کرد و بعدش مادرشوهرم و بعدش بهم یه النگو کادو دادند ...

همسری اجازه گرفت اومد تو اتاقم چون تنها بودم اجازه دادند ... تا من ودید بوسم کرد و بهم تبریک گفت ... دو سه تا عکسم از خانوم جیغ جیغو گرفت و رفت ...

عجب شبی بود

مامانی من و بابایی عاشقتیممممممممممممممممممم

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان علی
2 دی 93 15:20
سلام. خدا رو شکر زیاد سخت نبوده ... ولی مال من سخت بود.وای
مامان نی نیا
پاسخ
نمیدونم میشد گفت سخت نبود یا نه ولی چیزی که بود من اصلا سزارین نمیخواستم و طبیعی رو هر جوری بود قبول داشتم