زینب جونزینب جون، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
هم نفس شدنمونهم نفس شدنمون، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 7 سال و 11 روز سن داره

مادرانه های من برای فرزندانم ...

49- خدا مهربونی کرد . تو رو سپرد دست خودم

1396/9/17 14:04
نویسنده : مامان نی نیا
270 بازدید
اشتراک گذاری

برای یگانه دخترم .. میوه ی دلم .. زینب عزیزم ...

دختر ماه مامان الان درست 3 سال و 13 ساعت و 15 دقیقه است که قدم روی چشمای من گذاشتی و من و مامان کردی ...

یکی از زیباترین روز های زندگیم روز تولدت بود فرشته ی قشنگم ...

اولین دیدارمون هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه دختر کوچولوی گشنه ی من که ی روز سخت رو پشت سر گذاشته بود و حالا با نهایت گرسنگی فقط گریه می کرد و اشکای من که به خاطر تو خدا رو شکر می کردم ... اگه دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه به خاطر وجودت خدا رو شکر کنم بازم کمه ... تو امید قلب منی ... فرشته ی ناز و پاک و معصوم من ...

اولین تماسمون یادت هست ... گذاشتنت توی بغلم و من جونی نداشتم که بغلت کنم ولی اروم شدم ... اروم شدی ... دختر کوچولوی من که چقد منتظر دیدنش بودم توی بغلم بود و من مادر شده بودم ... حس قشنگی که روز به روز دارم بیشتر میفهممش ..و روز به روز عاشقتر میشم ... عاشق تو و خدای بزرگی که تو رو به من داد ... 

دختر عزیزم برام دعا کن بتونم اونجوری که لایقت هست بزرگت کنم ... برات ارزو دارم بنده ی خوب خدا باشی ... عاقبت بخیر باشی .... یار اقای خوبی ها باشی ...

عزیز دل مامان عاشقتم و بهت افتخار میکنم

من و بابایی عاشقتیمممممممممممممم

پ.ن 1 : خیلی دوست داشتم دقیقا ساعت تولدت بنویسم ولی داداشی دیشب تو تولد خواهر خوشگلش خیلی پرخوری کرده بود و تمام شب گریه کرد ...

پ.ن 2 : این یه پست ویژه بود برای دختر قشنگم ...

پ.ن 3: دیشب تولدت خونه ی مامان بزرگ بابایی برگزار شد و خاله های بابا و دایی بابا و مامان بزرگا هم بودن ... تولد خوبی بود ولی شما عزیز دلم حالت بد شد و پسر خوشگلمم خیلی پرخوری کرد و تقریبا از دماغم در اومد ... و دیشب ما شب زنده دار بودیم ... الانم دوتاتون بی حالید و من غصه دار ناراحتیتون .. ان شاالله همیشه سالم و تندرست باشید .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)