49- خدا مهربونی کرد . تو رو سپرد دست خودم
برای یگانه دخترم .. میوه ی دلم .. زینب عزیزم ...
دختر ماه مامان الان درست 3 سال و 13 ساعت و 15 دقیقه است که قدم روی چشمای من گذاشتی و من و مامان کردی ...
یکی از زیباترین روز های زندگیم روز تولدت بود فرشته ی قشنگم ...
اولین دیدارمون هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه دختر کوچولوی گشنه ی من که ی روز سخت رو پشت سر گذاشته بود و حالا با نهایت گرسنگی فقط گریه می کرد و اشکای من که به خاطر تو خدا رو شکر می کردم ... اگه دقیقه به دقیقه و ثانیه به ثانیه به خاطر وجودت خدا رو شکر کنم بازم کمه ... تو امید قلب منی ... فرشته ی ناز و پاک و معصوم من ...
اولین تماسمون یادت هست ... گذاشتنت توی بغلم و من جونی نداشتم که بغلت کنم ولی اروم شدم ... اروم شدی ... دختر کوچولوی من که چقد منتظر دیدنش بودم توی بغلم بود و من مادر شده بودم ... حس قشنگی که روز به روز دارم بیشتر میفهممش ..و روز به روز عاشقتر میشم ... عاشق تو و خدای بزرگی که تو رو به من داد ...
دختر عزیزم برام دعا کن بتونم اونجوری که لایقت هست بزرگت کنم ... برات ارزو دارم بنده ی خوب خدا باشی ... عاقبت بخیر باشی .... یار اقای خوبی ها باشی ...
عزیز دل مامان عاشقتم و بهت افتخار میکنم
من و بابایی عاشقتیمممممممممممممم
پ.ن 1 : خیلی دوست داشتم دقیقا ساعت تولدت بنویسم ولی داداشی دیشب تو تولد خواهر خوشگلش خیلی پرخوری کرده بود و تمام شب گریه کرد ...
پ.ن 2 : این یه پست ویژه بود برای دختر قشنگم ...
پ.ن 3: دیشب تولدت خونه ی مامان بزرگ بابایی برگزار شد و خاله های بابا و دایی بابا و مامان بزرگا هم بودن ... تولد خوبی بود ولی شما عزیز دلم حالت بد شد و پسر خوشگلمم خیلی پرخوری کرد و تقریبا از دماغم در اومد ... و دیشب ما شب زنده دار بودیم ... الانم دوتاتون بی حالید و من غصه دار ناراحتیتون .. ان شاالله همیشه سالم و تندرست باشید .