زینب جونزینب جون، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره
هم نفس شدنمونهم نفس شدنمون، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 7 سال و 11 روز سن داره

مادرانه های من برای فرزندانم ...

50 - دومین روز قشنگ زندگی مامان

1396/9/30 13:50
نویسنده : مامان نی نیا
306 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم پسر قشنگم میخوام از روز اومدنت برات بگممنتظر ..

تو این روزا رو تجربه نخواهی کرد . ولی پسر عزیزم این رو بدون این روزا گرچه قشنگترین روز برای یک زنه ولی سخت ترین روز هم هستخطا و تنها کاری که همسر ادم میتونه بکنه دلگرمی و پشتوانه بودن و حامی بودنه محبت... انشا االله یه روزی طعم شیرین پدر شدن رو خواهی چشیدمنتظر ... حواست به همسر عزیزت باشهزیبا ...

خب جونم برات بگه که توی سونوگرافی برام تاریخ تولدت رو 30 فروردین زده بودن و بنابر حساب کتاب دکتر 2 اردیبهشت ...

روز 29 فروردین رفتیم کلاس ... امتحان تجوید داشتم ولی بچه ها انداختن برا فردا ... به استاد گفتم شاید من نباشم گفتن اشکال نداره چون درس مامانت خوبه همه باهاش راه اومدنزبان ...

سر کلاس هی کمرم تیر می کشیدغمگین ... میدونی مامان این ماه اخری خیلی دیر میگذره هم خیلی فشار روی من بود سنگین شده بودم و نمیتونستم کارامو انجام بدم خواهرت هم نیاز به من داشت و هم اینکه انتظار خیلیییییی سختهخسته ... منو بابایی هم هووووولگیج ... 9 ماه منتظرت بودیم و حالا وعده دیدار نزدیک بود منتظر... دوست داشتم امروز اخرین روز بارداری من باشه شاکی...

خلاصه شب به بابا گفتم امروز یه مقدار کمرم تیر میکشید و بابا هم که از من هول تر بود گفت حاضر شو میام دنبالت بریم بیمارستان متفکر. خواهرجون رو خوابوندم و ساعت یک رقتیم بیمارستان . نمیدونستم بگم برا چی اومدم... گفتم تاریخ زایمانم رو سیم زدن و امروز مختصر درد داشتم. ی معاینه کوچولو کردن و گفتن خبری نیست .... و یه نوار قلبم از شما گرفتند و گفتند مشکلی نیس برم خونه ...

خورد تو پرمونعصبانی دست از پا دراز تر برگشتیم خونه غمگین. رفتم کنار خواهر جون خوابیدم که احساس کردم خیس شدمخجالت . به مامان گفتم و دویدم تو دستشویی. اب بند نمیومد . زنگ زدم بابایی . بدووووو خودشو رسونده بود و چقد خوشحال بود جشن. وسایل و برداشتیم و رفتیم . پذیرش که شدم بابایی فک میکرد شما تا یه ساعت دیگه بغلشیخندونک نمی دونست چه روزی در انتظار ماست سکوت... به بابایی گفتم برام یه ابمیوه ای چیزی بگیر که پرستاره نذاشت عصبانی...شبش رفته بودیم جگر خورده بودیم یا کباب دقیق یادم نیست میدونم حسابی خورده بودم ...

منو بردن تو یه اتاق یه تخته ... چند تا اتاق بود که همشون یه تخت داشت و همه هم پر بود و اتاقی که من رفتم داخلش هم تازه خالی شد برای من .. از اینکه قرار بود تنها باشم دلم گرفت دلخور...

مفاتیح برده بودم و قران . یکم دعا خوندم و قران خوندم . اذان شد رفتم نمازمو خوندم و دعا میکردم شما زودتر بیای ... صدای جیغ و دادای اتاقای دیگه رو هر از گاهی میشنیدم بی حوصله. من که کیسه ابم پاره شده بود فقط رو تخت دراز بودم بدبو... دردا شدید تر و فاصلش کم و کمتر می شد ...

خوابیدم ... ساعت 8 بود که چشمم به ساعت افتاد و دردا اونقدر شدید بود که گفتم نزدیکه بیایبی حوصله ... ماماها اومدن معاینم کردن و گفتن به زور سه فینگر کچل... اب سردی بود که روم ریختندلشکسته ...

بهم امپول فشار زدن ... شما افت قلب پیدا کردی مجبور شدن سرم رو در اوردن بی حوصله... خیلی کند شده بود روند زاییمان ... ولی دردا شدید و شدید تر شده بود ... غذا م که نمی دادندخطا... خیلی گرسنه شده بودم ... ضعف کرده بودم ... ساعتای 3 مامانم اومد پیشم ... حالمو که دید فهمید خیلی زارمخسته .. خیلی جوش زده بود طفلیمحبت .... گفتن بابا جایی نره شاید لازم بشه رضایت بده سزارین بشم سکوت... حالم بدتر شدغمناک ... نمیخواستم سزارین بشم ... خیلی دعا کردم ... ساعت 5 همچنان سه فینگر و من داغونتر از همیشهترسو ...

ساعت 7 دانشجوها عوض شدند و چند تا دانشجوی مامای ترکمن اومدن بالا سرم ... ترکمنی حرف میزدن .یکیشون خودش حامله بود ...

 گفتن 8 سانت ... دنیا رو بهم دادن دلغک... و نیم ساعت بعد من و بردن اتاق زایمان و یکی از اونها برای اولین بار میخواست زایمان انجام بده ...

سخت بود .. ولی بالاخره تموم شد و این پسر تپلوی من بود که جلوی چشمای من گریه میکردجشنو حس قشنگی که قابل توصیف نیست و من برای بار دوم تجربش میکردم خدایا شکرت منتظر ... لباس تنت کردند و تو فاصله ی که من حاضر میشدم ک برم تو بخش شما رو بردن و به بابا و مامانی نشونت دادنزیبا ...

وزنت 4000 قدت 50 و دور سرت 36 بودچشمک ...

تو بخش به پسر 4 کیلویی معروف شده بودیبغل ... دکتری که اومد ببینه شما رو به من گفت اخه بهت نمیاد بچت 4 کیلویی باشه خندونک...

خلاصه که شما هم مث خواهر جونت از قحطی اومده بودی و همش شیر میخواستیقهر ...

راستی ساعت 8 شب دنیا اومدی ...  30 فروردینتشویق

ظهر روز بعد دایی بابا خاله بهار مامانم و بابام و عمو سعید نوه عموی بابا اومدن دیدنمون و بعد هم مرخصمون کردن .

خواهر جون خیلی براش عجیب بود و خیلی دوست داشت هیپنوتیزم... از روز اول ارتباط خوبی با هم برقرار کردید بوس... الحمد لله ..منتظر

روز 5 ام زردی شما بالا رفت و به 25 رسیدغمگین و ما 5 روز بیمارستان بودیم دوباره و باز هم با  اجاز ه خودمون اومدیم و تا دو هفته بعد همچنان درگیر زردی و لامپ مهتابی و ... برنامه ها بودیم دلخور. حدود ده بار ازمایش زردی دادی جوجه کوچولوی منگریه ... ولی بالاخره اون روزا تموم شدو الان شما روز به روز شیرین تر وخواستنی تر میشی بغل

من وبابایی و خواهر جون عاشقتیم محبت........

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ابوالقضل جون
2 دی 96 16:41
سلام تپلي مپلي...خوبي...چش حسود كور....وبتم خيلي خيلي خوشگله....بيا به منم سر بزن..منتظرتم... نظر يادت نره....باي باي