50 - دومین روز قشنگ زندگی مامان
سلام عزیز دلم پسر قشنگم میخوام از روز اومدنت برات بگم ..
تو این روزا رو تجربه نخواهی کرد . ولی پسر عزیزم این رو بدون این روزا گرچه قشنگترین روز برای یک زنه ولی سخت ترین روز هم هست و تنها کاری که همسر ادم میتونه بکنه دلگرمی و پشتوانه بودن و حامی بودنه ... انشا االله یه روزی طعم شیرین پدر شدن رو خواهی چشید ... حواست به همسر عزیزت باشه ...
خب جونم برات بگه که توی سونوگرافی برام تاریخ تولدت رو 30 فروردین زده بودن و بنابر حساب کتاب دکتر 2 اردیبهشت ...
روز 29 فروردین رفتیم کلاس ... امتحان تجوید داشتم ولی بچه ها انداختن برا فردا ... به استاد گفتم شاید من نباشم گفتن اشکال نداره چون درس مامانت خوبه همه باهاش راه اومدن ...
سر کلاس هی کمرم تیر می کشید ... میدونی مامان این ماه اخری خیلی دیر میگذره هم خیلی فشار روی من بود سنگین شده بودم و نمیتونستم کارامو انجام بدم خواهرت هم نیاز به من داشت و هم اینکه انتظار خیلیییییی سخته ... منو بابایی هم هووووول ... 9 ماه منتظرت بودیم و حالا وعده دیدار نزدیک بود ... دوست داشتم امروز اخرین روز بارداری من باشه ...
خلاصه شب به بابا گفتم امروز یه مقدار کمرم تیر میکشید و بابا هم که از من هول تر بود گفت حاضر شو میام دنبالت بریم بیمارستان . خواهرجون رو خوابوندم و ساعت یک رقتیم بیمارستان . نمیدونستم بگم برا چی اومدم... گفتم تاریخ زایمانم رو سیم زدن و امروز مختصر درد داشتم. ی معاینه کوچولو کردن و گفتن خبری نیست .... و یه نوار قلبم از شما گرفتند و گفتند مشکلی نیس برم خونه ...
خورد تو پرمون دست از پا دراز تر برگشتیم خونه . رفتم کنار خواهر جون خوابیدم که احساس کردم خیس شدم . به مامان گفتم و دویدم تو دستشویی. اب بند نمیومد . زنگ زدم بابایی . بدووووو خودشو رسونده بود و چقد خوشحال بود . وسایل و برداشتیم و رفتیم . پذیرش که شدم بابایی فک میکرد شما تا یه ساعت دیگه بغلشی نمی دونست چه روزی در انتظار ماست ... به بابایی گفتم برام یه ابمیوه ای چیزی بگیر که پرستاره نذاشت ...شبش رفته بودیم جگر خورده بودیم یا کباب دقیق یادم نیست میدونم حسابی خورده بودم ...
منو بردن تو یه اتاق یه تخته ... چند تا اتاق بود که همشون یه تخت داشت و همه هم پر بود و اتاقی که من رفتم داخلش هم تازه خالی شد برای من .. از اینکه قرار بود تنها باشم دلم گرفت ...
مفاتیح برده بودم و قران . یکم دعا خوندم و قران خوندم . اذان شد رفتم نمازمو خوندم و دعا میکردم شما زودتر بیای ... صدای جیغ و دادای اتاقای دیگه رو هر از گاهی میشنیدم . من که کیسه ابم پاره شده بود فقط رو تخت دراز بودم ... دردا شدید تر و فاصلش کم و کمتر می شد ...
خوابیدم ... ساعت 8 بود که چشمم به ساعت افتاد و دردا اونقدر شدید بود که گفتم نزدیکه بیای ... ماماها اومدن معاینم کردن و گفتن به زور سه فینگر ... اب سردی بود که روم ریختن ...
بهم امپول فشار زدن ... شما افت قلب پیدا کردی مجبور شدن سرم رو در اوردن ... خیلی کند شده بود روند زاییمان ... ولی دردا شدید و شدید تر شده بود ... غذا م که نمی دادند... خیلی گرسنه شده بودم ... ضعف کرده بودم ... ساعتای 3 مامانم اومد پیشم ... حالمو که دید فهمید خیلی زارم .. خیلی جوش زده بود طفلی .... گفتن بابا جایی نره شاید لازم بشه رضایت بده سزارین بشم ... حالم بدتر شد ... نمیخواستم سزارین بشم ... خیلی دعا کردم ... ساعت 5 همچنان سه فینگر و من داغونتر از همیشه ...
ساعت 7 دانشجوها عوض شدند و چند تا دانشجوی مامای ترکمن اومدن بالا سرم ... ترکمنی حرف میزدن .یکیشون خودش حامله بود ...
گفتن 8 سانت ... دنیا رو بهم دادن ... و نیم ساعت بعد من و بردن اتاق زایمان و یکی از اونها برای اولین بار میخواست زایمان انجام بده ...
سخت بود .. ولی بالاخره تموم شد و این پسر تپلوی من بود که جلوی چشمای من گریه میکردو حس قشنگی که قابل توصیف نیست و من برای بار دوم تجربش میکردم خدایا شکرت ... لباس تنت کردند و تو فاصله ی که من حاضر میشدم ک برم تو بخش شما رو بردن و به بابا و مامانی نشونت دادن ...
وزنت 4000 قدت 50 و دور سرت 36 بود ...
تو بخش به پسر 4 کیلویی معروف شده بودی ... دکتری که اومد ببینه شما رو به من گفت اخه بهت نمیاد بچت 4 کیلویی باشه ...
خلاصه که شما هم مث خواهر جونت از قحطی اومده بودی و همش شیر میخواستی ...
راستی ساعت 8 شب دنیا اومدی ... 30 فروردین
ظهر روز بعد دایی بابا خاله بهار مامانم و بابام و عمو سعید نوه عموی بابا اومدن دیدنمون و بعد هم مرخصمون کردن .
خواهر جون خیلی براش عجیب بود و خیلی دوست داشت ... از روز اول ارتباط خوبی با هم برقرار کردید ... الحمد لله ..
روز 5 ام زردی شما بالا رفت و به 25 رسید و ما 5 روز بیمارستان بودیم دوباره و باز هم با اجاز ه خودمون اومدیم و تا دو هفته بعد همچنان درگیر زردی و لامپ مهتابی و ... برنامه ها بودیم . حدود ده بار ازمایش زردی دادی جوجه کوچولوی من ... ولی بالاخره اون روزا تموم شدو الان شما روز به روز شیرین تر وخواستنی تر میشی
من وبابایی و خواهر جون عاشقتیم ........