زینب جونزینب جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
هم نفس شدنمونهم نفس شدنمون، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 7 سال و 27 روز سن داره

مادرانه های من برای فرزندانم ...

32 - 5 ماهگیت مبارک ستاره ی آسمونم

1394/2/17 23:29
نویسنده : مامان نی نیا
372 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

اول از همه یه عذرخواهی بابت تاخیر تو عکس گذاشتن. دو شبه دارم تلاش میکنم با تبلت عکس بذارم موفق نشدم نمیدونم چطور باید حجمش و کم کنم . درگیر اسباب کشیم جابجا که شدیم با کامپیوتر درست میکنم ان شاالله ...

وروجک خونه ی ما اونقدر شیرین شده که دوست داری درسته بخوریش.عزیز دلم جمعه 11 اردیبهشت مامانی موهای نازتو کوتاه کرد البته چون زیاد تکون خوردی ی مقدارش موند که دوشنبه کوتاه کرد ولی ترسید خط بگیره از بس وروجک شدی...

سه شنبه و چهارشنبه بهت سیب دادم البته دو روز قبلش هم میدادم ولی خیلی کم ..این دو روز بیشتر دادم ولی چون دیدم شيرمو خوب نمیخوری امروز ندادم ولی با آقاجان که صحبت کردم گفتن اگه شب خوب شیر میخوری تو روز بهت سیب و هریره و لعاب برنج بدم ...الحمدلله شب خوب میخوری در طول روز وقتی حسابی لالا داری میخوری ولی بقیه مواقع حواست پرت میشه و از خوردن میمونی ..

امروز وسیله هامونو بردیم خونه ی جدید و فردا آخرین وسایل و میبریم ان شاالله،چون قراره از مهر من برم دانشگاه با مامان جون یه خونه گرفتیم که شما اذیت نشی .مامان جون اگه خدا بخواد داره خودش رو زودتر بازنشسته میکنه یک دلیلش شمایی باید سپاسگذار مامان جون باشیم عزیزم.

شما خیلی مامان جون رو دوست داری هر وقت میبینیش دست و پاتو با شدت هرچه تمامتر تکون میدی و زبونتو در میاری و ها ها میکنی خیلی بانمک. ..

اصلا آروم و قرار نداری وقتی زیر سرت بالشت هست، خودتو نیم خیز میکنی و بعد قل میخوری میفتی زمین عاشقتم کوچولوی دوست داشتنی ...

صبحا که بیدار میشی با خودت گوخ گوخ میکنی و وقتی منو میبینی میخندی صورتم میارم جلو دستتو میذاری رو گونه هامو باهام بازی میکنی بعضی وقتا هم ناخنت بلنده و ناخنت کشیده میشه رو صورتم.

از حموم بردنت بگم که اونقدر ماهی تو حمام دوست دارم همش ببرمت .. آواز میخونی و خیلی باهام همکاری میکنی . از وقتی هوا گرم شده در هفته 3بار میبرم حمام و لباسهاتو بیرون مامان جون یا بابا تنت می کنن و دیگه موقع لباس تن کردن گریه نمی کنی.

سه شنبه من مشغول جمع کردن وسایل بودم و مامان هم اومده بود کمکم شما هم رو تخت دراز کشیده بودی و طبق معمول با انگشتای  نازت بازی میکردی پتو هم روت بود . بعد از چند دقیقه اومدم تو اتاق دیدم 90 درجه چرخیدی  و پتو کنار افتاده همچنان داری با دستات بازی می کنی رفتم سر کارم که صدای شما بلند شد مامان جون اومد پیشت دیده بود شما 90 درجه دیگه چرخیده بودی و سر و ته شده بودی و با دستات پتو رو کشیده بودی رو سرت و تا روی پات آورده بودی کاش دوربین بود عکس میگرفتم  شیطون بلا...

ی روز دیگه هم رو تشکت تو پذیرایی بودی و من تو آشپزخونه که صدات بلند شد دیدم با پات خودت رو به سمت بالا برده بودی و سرت از تشک افتاده بود پایین و گریت گرفته بود ...

الان با بابایی خوابیدی و منم دیگه کم کم برم لالا  

من و بابایی عاشقتیمممممممم عزیز دلم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)