زینب جونزینب جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
هم نفس شدنمونهم نفس شدنمون، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 7 سال و 28 روز سن داره

مادرانه های من برای فرزندانم ...

27- پایان نوزادی و سفر به مشهد...

1393/10/30 10:23
نویسنده : مامان نی نیا
362 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ...

ما الان یه خانواده ی سرماخورده هستیم از بس مشهد سرد بود...

گل دخترم صبح روز شنبه شما رو برای چکاب بردیم بهداشت ... قدتون54 وزنتون4700 و دور سرتون37.5بود ...

خدا روهزار مرتبه شکر رشدت عالیه ...

خب جونم برات بگه بعد از بهداشت اومدیم خونه ی مامانی و خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت مشهد... تو راه همش خواب بودی عزیزمممممم دو بار فقط شیر خوردی... شب رسیدیم خونه پدرجون(بابای بابا) ... از بس گرسنه بودی خیلی گریه کردی ... ساعت 3 خوابت برد بالاخره ... روز بعد دخترخاله ی مادرجون اومدن شما رو دیدن ... بعدش عمه کوچیکه اومد و کلی قربون صدقت رفت بعدم ما با عمه ی باباجون رفتیم حرم ... و شما اولین زیارتتون رو کردید ... موبایل و دوربین نبرده بودم و نشد عکس بگیرم فدات شم.. زیارتت قبول دختر نازم...

بعد از ظهر خاله های بابا و مامان بزرگش اومدندیدنمون و شما همش از این بغل به اون بغل می شدی ...

روز بعدش یعنی دوشنبه مادرجون تمام فامیل و دعوت کردند و همه اومدن تا روی ماه شما روببینند ... از اول مراسم شما خواب بودی و فقط نیم ساعت اخرش بیدار شدی ...

از بس کار داشتیم فراموش کردم عکس بگیرم ...

سه شنبه خونه ی دوست بابایی دعوت بودیم و بعدش رفتیم خونه ی دایی من و اونا هم شما رو دیدند...

پهارشنبه بابایی کاشمر کار داشت و رفت و ما موندیم با عمه ها .. من و بابایی تصمیم گرفته بودیم با پولای جمع شده برای شما طلا بخریم که من با عمه رفتم طلا فروشی و برای شما یه النگو +دستبند + گوشواره حلقه خریدم ...

عمه بزرگه بابا هم گوشواره دادن که برای دوسال به بعدت خوبه عزیزم ... عموی بابایی هم زنجیر برات گرفته بودند و بابایی هم که وان یکاد گرفته بود ... دوباره پولاتو جمع میکنم و برات یه توگردنی قشنگ میخرم ... ان شالله

خلاصه اولین دوری یهساعته من و شما رقم خورد ... اونقد دلم برات تنگ شد که همش میگفتم من چطوری تو رو بذارم برم دانشگاه ؟

پنجشنبه عصر برای دخترعموی من شب چله گرفتند و ما هم رفتیم و همه رو متعجب کردیم ... هیچکس انتظار دیدن ما رو نداشت ...

پسرعموی من 9 روز از شما کوچیکتره و نو.ه عمه منم 26 روز از شما بزرگتر شما سه تا رو کنار هم گذاشته بودیم ... خیلی ناز بود ...

شما و پسر عموی من با عروس داماد عکس گرفتید که بزرگ شدید نشونتون بدیم...

جمعه هم خونه عمه بابا دعوت بودیم و بعدش هم رفتیم خونه خاله کوچیکه من ...

شنبه دوباره تا حرم رفتیم ولی چون خیلی سرد بوود از تو ماشین زیارت کردیم ... بعدم شام پیتزا مهمون بابایی ...

یکشنبه هم اماده برگشت شدیم ... این دفعه دو ساعتی تو راه بیدار بودی گل دخترم ...

خوب بود الحمد لله...

شما الان 43 روز سن داری ... وقتی بیداری خیلی خوب به اطراف توجه میکنی ... به صداها با دقت گوش میدی ... دوست داری باهات حرف بزنن و سعی میکنی از خودت صدا دربیاری. .. گریه های مدل لوسی میکنی ... گردنتو میتونی نگه داری برای زمان کوتاه... ساعتای خوابت اینطوری شده ...

صبح 5تا6

11تا1

9شب تا 1

اینا زمانهایی هست که قشنگ چشماتو باز میکنی و دوست داری باهات بازی کنن ...

فدات بشم دختر نازم ...

تو مشهد دخترخاله ی بابا از شما عکس گرفت هر وقت عکساش به دستم برسه برات میذارم فعلا اینو داشته باش ...

بعد از حمام 40 روزگی و پایان نوزادی

من و بابایی عاشقتیممممممممممممممم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سمیه
3 بهمن 93 12:53
عزیز دلم چرا اخه جوجو کوچولوی ما رو سرما دادید ترو خدا مواظبش باش زود خوب بشه.
مامان نی نیا
پاسخ
]چشم خاله مهربون
مامان مینا
18 بهمن 93 10:26
دوست نازنینم ممنون که بهمون سر زدی. عزیزم خدا دخترت روبرات حفظ کنه و سایه ات همیشه با باباش بالا سرش باشه. قربونش برم خیلی ناز. هزار ماشاءالله بهش. راستی زیارتتون هم قبول. برام دعا کنید منم مثل شما فرشته ام رو بسلامت بغل بگیرم. مرسی بووووس برای زینب خاله. اههها راستی پیشاپیش سالگرد ازدواج تون هم مبارک.
مامان نی نیا
پاسخ
ان شالله که فرشته اسمونیت به سلامتی زمینی شه خاله جون ممنون بابت تبریک