19 - اخرین پست تو شهر امام خوبی ها ...
سلام دختر ماهم ...
خوبی زینب خانومم؟ ماشالله خانومی شدی برا خودتا... اینو از ضربه های قشنگت می فهمم ... اخه مامان جوری میزنی که شکمم تکون میخوره البته خیلی واضح نیستا ولی دقت کنی فهمیده میشه فدای دست و پای خوشگلت بشم ...
مامانی ما داریم خونمون رو عوض میکنیم یعنی شهرمون رو ... عزیزم ببخش اگه این روزا خستت میکنم البته من زیاد کاری نمیکنما طفلی دایی همه کارا رو میکنه ان شالله براش جبران کنیم ... بابایی هم که نیست کمک کنه ... خلاصه عزیزم من فقط به دایی میگم این کار و کن اون کار وکن ولی نمیدونی برا همین کار چقدر خسته میشم ...
بعدش سه ساعتی میخوابم ...
عزیز دلم شب پنجشنبه که مامان و بابام نبودن و من و دایی و خاله تنها بودیم شما هم شیطنتت گل کرده بود و از شب تا صبح یه لگدم نزدی و مامانی رو حسابییییییییی ترسوندی ...نصف عمرم کردی عزیزم ..
ولی از صبح پنجشنبه دوباره لگدای شما شروع شد و من خیالم راحت شد و با هر لگدت قربون صدقت میرفتم و خدا رو شکر میکردم ..
دخترم تا مدتی که جابجا بشیم و درخواست نت بدیم دسترسی به خونه ی مجازیمون امکان پذیر نیست ولی به محض دسترسی به نت برات می نویسم از روزای قشنگی که با هم داریم ...
خاله های عزیز ما رو فراموش نکنید به محض دسترسی جویای احوالتون خواهیم بود ... دوستتون داریم ... مواظب کوچولوهای نازتون باشید و بوسشون کنید ...
چقدر دلم برای همسری پر میکشه ... خدا هیچ خونه ای رو بدون عشق نکنه حتی برای سه هفته ... امین...
زینب عزیزم ... من وبابایی عاشقتیممممممممممم