زینب جونزینب جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
هم نفس شدنمونهم نفس شدنمون، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 7 سال و 28 روز سن داره

مادرانه های من برای فرزندانم ...

18 - یه بابای شیطون ناقلا

1393/5/27 11:36
نویسنده : مامان نی نیا
244 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترکم خوبی فدات شم؟ بغل

عزیزم چهارشنبه مامان و بابا و داداشم رفتن باغ و من و خاله نرفتیم و خاله رفت خونه دایی و منم رفتم خونه خاله ... شب پنجشنبه به بابابیی اس دادم که در چه حالی گفت خوابیدمبدبو منم گفتم شب خوش ناراحت شدم که بهم اس نداده اخه همیشه قبل خوابش اس میده و با هم حرف میزنیم گیج... هیچی دیگه خوابیدیم و صبح اس دادیم صبح بخیر چیکار میکنی کجایی گفت تو لباسامم زیر باد کولر شیطان... گفتم در چ حالی گفت زندگیزبان دیگه مامانی خون خونم و میخوردعصبانی .. خلاصه به رو خودم نیاوردم که ناراحت شدم که بابایی زنگ زد که بیست دقیقه دیگه برو دم در بابا میاد دنبالت کارت داره متفکر... این که بابابزرگت کارم داشته باشه چیز عجیبی نیست اخه ما زیاد با هم حرف میزنیم ولی این که خودش زنگ نزد عجیب بود تعجب. تازه روز کشیک بابابزرگت بود و اون این ساعت باید حرم میبودچشمک ... به بابایی هم گفتم که گفت اره زود میره خندونک... خلاصه ده دقه گذشت باز زنگ زد که بدو بابا دم درهبی حوصله ..

منم از ایفون نیگا کردم دیدم یه خونه جلوتر ماشین بابابزرگت پارکه ... شکم برطرف شد از خاله خدافظی کردم . تا رسیدم به ماشین بگو چی دیدممممممممممممجشنگیج

بلهههههههههههه باباییییییی ... اونقدی خوشحال شدم دوست داشتم بزنم لهش کنم شیطان...

خلاصه که خیلی خوب بود .. بابایی ظهر پنجشنبه تا غروب جمعه پیشمون بود و شب دوباره به سمت گرگان حرکت کرد و باز دوباره تنها شدیمغمگین ...

شب جمعه که خوابیده بودیم هی گفتم مامان یه لگد خوب بزن بگم بابا دستشو بذاره ولی دیر زدی دخترم بابا خوابش بردراضی ... طفلی نتونست لگداتو لمس کنه زبان... خب مامانی بیشتر همکاری کن دیگه باشه؟بغل

راستی صبح پنجشنبه من خواب بابایی رو دیده بودم که اومده و بغلم کرده خیلی حس خوب و ارامش بخشی بود ... خوابم خیلی زود تعبیر شد .بوس

ان شالله هر جا هستی صحیح و سالم باشی همسر عزیزم من و زینب خانوم عاشقتیمممممممممممبوسمحبت

دیروز رفتیم بهداشت و وزن من اندازه گیری شد .. دارم وزن میگیرم و دیگه نگران نیستم ... برام ازمایش قند نوشته که تو هفته باید برم انجام بدم ... ان شالله که همه چی خوب باشهمتنظر ... جیگرم دیگه تکونات خیلی بیشتر شده و حتی وقتی نشسته یا ایستاده هستم حسش میکنم محبت... تو یکی از بهترین هدیه های خدا برای منیچشمک ... من و بابایی عاشقتیممممممممممممممم محبت

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان
28 مرداد 93 22:50
چشمتون روشن خانم که آقای همسر اومدن پیشتون منم ی جورایی درگیر این آمدنها و رفتن ها هستم . خیللللللللللللی سخته خیلیییییییییییییی
مامان علی
29 مرداد 93 22:41
الهی .....چه خوب