18 - یه بابای شیطون ناقلا
سلام دخترکم خوبی فدات شم؟
عزیزم چهارشنبه مامان و بابا و داداشم رفتن باغ و من و خاله نرفتیم و خاله رفت خونه دایی و منم رفتم خونه خاله ... شب پنجشنبه به بابابیی اس دادم که در چه حالی گفت خوابیدم منم گفتم شب خوش ناراحت شدم که بهم اس نداده اخه همیشه قبل خوابش اس میده و با هم حرف میزنیم ... هیچی دیگه خوابیدیم و صبح اس دادیم صبح بخیر چیکار میکنی کجایی گفت تو لباسامم زیر باد کولر ... گفتم در چ حالی گفت زندگی دیگه مامانی خون خونم و میخورد .. خلاصه به رو خودم نیاوردم که ناراحت شدم که بابایی زنگ زد که بیست دقیقه دیگه برو دم در بابا میاد دنبالت کارت داره ... این که بابابزرگت کارم داشته باشه چیز عجیبی نیست اخه ما زیاد با هم حرف میزنیم ولی این که خودش زنگ نزد عجیب بود . تازه روز کشیک بابابزرگت بود و اون این ساعت باید حرم میبود ... به بابایی هم گفتم که گفت اره زود میره ... خلاصه ده دقه گذشت باز زنگ زد که بدو بابا دم دره ..
منم از ایفون نیگا کردم دیدم یه خونه جلوتر ماشین بابابزرگت پارکه ... شکم برطرف شد از خاله خدافظی کردم . تا رسیدم به ماشین بگو چی دیدمممممممممممم
بلهههههههههههه باباییییییی ... اونقدی خوشحال شدم دوست داشتم بزنم لهش کنم ...
خلاصه که خیلی خوب بود .. بابایی ظهر پنجشنبه تا غروب جمعه پیشمون بود و شب دوباره به سمت گرگان حرکت کرد و باز دوباره تنها شدیم ...
شب جمعه که خوابیده بودیم هی گفتم مامان یه لگد خوب بزن بگم بابا دستشو بذاره ولی دیر زدی دخترم بابا خوابش برد ... طفلی نتونست لگداتو لمس کنه ... خب مامانی بیشتر همکاری کن دیگه باشه؟
راستی صبح پنجشنبه من خواب بابایی رو دیده بودم که اومده و بغلم کرده خیلی حس خوب و ارامش بخشی بود ... خوابم خیلی زود تعبیر شد .
ان شالله هر جا هستی صحیح و سالم باشی همسر عزیزم من و زینب خانوم عاشقتیممممممممممم
دیروز رفتیم بهداشت و وزن من اندازه گیری شد .. دارم وزن میگیرم و دیگه نگران نیستم ... برام ازمایش قند نوشته که تو هفته باید برم انجام بدم ... ان شالله که همه چی خوب باشه ... جیگرم دیگه تکونات خیلی بیشتر شده و حتی وقتی نشسته یا ایستاده هستم حسش میکنم ... تو یکی از بهترین هدیه های خدا برای منی ... من و بابایی عاشقتیممممممممممممممم