زینب جونزینب جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
هم نفس شدنمونهم نفس شدنمون، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 7 سال و 28 روز سن داره

مادرانه های من برای فرزندانم ...

17 - دلتنگی

1393/5/21 11:47
نویسنده : مامان نی نیا
205 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر کوچولوی مامان خوبی ؟ بوس

قربونت بشم که با هر لگدت دلمو میبری وروجک محبتولی خیلی بلایی هااااعینک...

امروز از صبح دارم هی نازتو میکشم که مامانی پاشو یه لگدی چیزیبی حوصله ... انگار با دیوار حرف میزنم عصبانیهمین که بابا اس داد دخترمون چطوره چنان به جنب و جوش افتادی که نگووووودلشکسته...

حالا شما دنیا بیا منم بلدم برات ناز کنمزبان ... خودت شروع کردیا یادت باشه ... یه چیزی رو باید الان با هم به توافق برسیم ... ببین نه من جای تو رو برای بابا میگیرم نه تو جای من و چشمک... پس اینقد برا بابا خودشیرینی نکن من حسودیم میشه خبغمگین... من عشق اول باباتما یادت باشهفرشته ... اوووووووووو خانوم چه لگدایی میزنی نازاحت شدی؟خنده

همسر مهربون من که بابای شما میشن بر حسب تصادف خندونکیه هفتس که پیشمون نیست و این یه هفته چقد دیر گذشت به منغمگین ... و فکر این که تا سه هفته دیگه شاید نبینمش کلافم میکنهبدبو ...

دخترم میدونم تو هم دلت برای بابایی تنگ شده این و از همین تکونات میفهمم دخترم ... وقتی بابایی اس میده یا به بابایی فکر میکنم شما هم سریع عکس العمل نشون میدیتعجب ... فکر کنم به شدت بابایی باشی . چند شب پیش بابایی خواب شما رو دیده بود که کلی با هم بازی میکردید و از سروکول بابایی بالا میرفتی چنان با هیجان تعریف میکرد دلم اب شد دخترمبغل ... بابایی گفت خیلی خواب لذت بخشی بوده ... خوب دلبری میکنیا آرام...

زیاد میلی به نت اومدن ندارم . یعنی وقتش و ندارم دخترم ... کمتر از یه ماهه دیگه باید اسباب اثاثیمونو بندازیم رو کولمون و کوچ کنیم به سمت سرنوشتی که خدا داره برامون رقم میزنهمتفکر ... و الان من توی خونه ای هستم که وسطش کلی کارتون ریخته تا وسایل یکی یکی جمع بشن تا وقتی بابایی میاد کارا کمتر مونده باشن ... به جمع کردن وسایل بافتنی هم اضافه کن خندونک... من تا سه هفته دیگه پیش مامانم و باید تو این سه هفته برای شما لباس ببافم تازه بماند که یه لباس برای خودم سر انداختم و وقتی رفته بودم برات کاموا بخرم یهو دلم خواست برای بابایی هم ببافم زیبا.. و الان مشغول ژاکت باباییم تا برای 1 ابان که سالگرد ازدواجمونه بهش بدم جشن...

دوربینمون رو بابای بابا برده برامون درست کنه وقتی اومد برات عکس لباسایی که بافتم رو میذارم ... تا الان یه شنل برات بافتم یه پیرهن یه سرهمی یه ژاکت که این سه تا کامواشون شبیه همه و از همین کاموا برات کلاه و پاپوشم میخوام ببافم . یه ژاکت و شلوارم برای دو سالگیت بافتم که اولین کارم بود و کاموای خوبی نخریدم و به درد مهمونی نمیخوره ولی خیل گرمه عسلم .. مامانمم برای شما یه پتو دورپیچ شروع کرده که لیمویی هست و یه دامن که لیمویی نارنجی هست و قراره جلیقه هم داشته باشه ... مناسب دو سالگیت عسلمبوس... یه مقدار پارچه هم خریدیم که برات لباس درست کنیم تشک بازیت هم هست که دیشب یک چهارم کاراشو کردم و خسته شدمخسته ... کلی کار دارم دخترممممممممم متنظر

بابایی نیست و من انگیره ای برای مرتب کردن خونه ندارمخطا ... الان وسط یه شهر شاممسبز ...

دعا کن خونه ی خوبی گیرمون بیاد که راحت باشیم توشچشمک ...

راستی یه خبر جدید برات دارم اگه گفتی چیه؟؟؟؟؟؟

بعلههههههههههههههههههههه یه نی نی جدید دیگه ... هوراااااااااااجشن

نی نی پسرعمه مامان ... الان تو هفته 8 به سر میبره ان شالله همه نی نی ها سالم دنیا بیان و مامان باباهاشون رو خوشحال کنن ... امینمتنظر

دخترم من وبابایی عاشقتیمممممممممممممممحبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان
25 مرداد 93 18:56
سلام دختر یعنی همین ،حالا بذار بیاد این خانم کوچولو ببین چه دلبری میکنه از باباش
مامان نی نیا
پاسخ
منم بلدم یه کارایی کنم بذار بیاد
مامان
26 مرداد 93 10:42
نه هنوز در واقع سونوگرافیم برای 6/9 هستش . ایشالله اون روز معلوم بشه
مامان نی نیا
پاسخ
ان شالله