زینب جونزینب جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
هم نفس شدنمونهم نفس شدنمون، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
زندگی مامان و بابازندگی مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 7 سال و 28 روز سن داره

مادرانه های من برای فرزندانم ...

35 _ السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا. ...

1394/2/26 15:20
نویسنده : مامان نی نیا
475 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگم 

الان که دارم برات می نویسم شما کنار من خوابیدی و شیر میخوری و تا یک ساعت دیگه به یاری خدا عازم مشهدیم...

از یکشنبه ساکن خونه جدید شدیم ...

روز دوشنبه آقاجان از تهران اومدن و دوران پادشاهی شما شروع شد... آقاجان بی نهایت بچه دوسته و به شما میگه دختر بابا، مامان گاها حسودی میکنه ...

شما وقتی آقاجان هست بیشتر اوقات بغل آقاجان هستی سفره که پهن میشه شما هم کنار سفره ای و آقاجان بهت غذا میده و چون خودش دکتره مامانت نمیتونه اعتراض کنه..

از سه شنبه بابایی برات سرلاک  خریده که در روز یک بار بهت میدم .و از چهارشنبه شما بعضی وقتا به مدت خیلی کم داخل روروئک گذاشته میشی ، الان قشنگ یاد گرفتی راه بری، راستی دو سه روزی هست که غلت میزنی فدات شم .

از پنجشنبه مامان بزرگ بابا مهمان مون بودن به همراه بابابزرگ و دایی و خانمش. خوش گذشت ... دیروز هم رفتیم تپه نور الشهدا که بعد عکس شو میذارم برات . 

صبح مامان بزرگت و عمه هات زنگ زدن که ما با مامانی راهی مشهد بشیم و قول دادن آخر هفته ما رو برگردونن، ما هم راهی شدیم هم برا خوشحالی دل اونا هم رفتن به حرم...

بابایی تو این سفر مارو همراهی نمیکنه و دومین سفر دو نفره ی ماست.

دلمون برای بابایی تنگ میشه... 

تا هفته ی آینده خدا نگهدار...

من و بابایی عاشقتیمممممممم 

بعدا نوشت در تاریخ 29 اردیبهشت:

ما ساعت 4 از گرگان حرکت کردیم دو ساعت اول خیلی عالی بود ولی شما گرسنه شدین و جا تنگ بود و عادت ب جای تنگ و بسختی شیر خوردنم نداشتی زدی زیر گریه .... حسابی گریه کردی ..دلم خون شد عزیزم .هی میگفتم کاش نمیومدم .خلاصه به بدبختی شیرت دادم و خوابیدی تا 9 شب خوب بود ک دوباره گرسنه شدی و همون آش و همون کاسه ...

برا نماز ایستادیم و پوشکت و عوض کردیم . بهتر شدی و خوابیدی 

نزدیکای مشهد باز بیدار شدی ولی اعصابت خرد بود حسابی گرسنه بودی . بدخوابم شده بودی

ساعت 12.30رسیدیم و بابا جون و مامانی و عمه ها اومدن استقبالمون . یکم اولش غریبی کردی ولی زود با همه دوست شدی...

عمه بزرگه خیلی باهات حرف میزنه وشما هم از همه بیشتر باهاش حرف میزنی ...

شبی رفتیم حمام و بعد اومدیم خوابیدیم ...

یکشنبه خونه بودیم. شما قشنگ غلت میزنی و پشت سر هم ....

دیگه نمیشه رو تخت تنهات گذاشت بلا شدی مامانی ...ظرف غذا ک میبینی ذوق میزنی عزیزم

 دوشنبه صبح با دوست من رفتیم حرم ... خیلی خوب بود قشنگ رفتیم کنار ضریح .دعا کردیمم برا همه نی نی ها که سالم باشن... 

بعد از ظهر خونه خاله مامانی روضه بودیم و خاله ها ی بابا دیدنت و کلی باهات بازی کردن.

سه شنبه صبح با دوستای من رفتیم پارک ملت و آبمیوه سجاد و اب سیب خوردیم اونقد شلوغی کردی ک نگو ...

پلاستیک رو میزو جمع کردی...

الانم پیش مامانی و عمه هایی .عمه کوچیکه خواست بخوابونت نتونست حالا مامانی دارخ امتحان میکنه میدونم آخرشم باید خودم بخوابونمت جبگر گوشه 

از بابایی هم ک نگم ک حسابی دلتنگه ...

بعدا نوشت در تاریخ1 خرداد:

چهارشنبه صبح عمه ها و مامانی سرکار بودن و ما تو خونه تنها بودیم .خاله من اومد دنبالمون و ما رفتیم اونجا. بعدازظهر خونه دخترعموی بابا مولودی بود که من حوصله نداشتم برم . تا پنجشنبه خونه خاله موندیم .زهرا کوچولو نوه ی خاله هم دیدیم. خاله برا زهرا تاب بسته بودن که توش میخوابید .شما هم چند باری تاب بازی کردی و حتی یک بارم خوابت برد رو تاب.فیلمشو گرفتم و برا بابا فرستادم.

طی صحبتی که با بابا شد قرار شد ما یه هفته دیگه مشهد بمونیم...

پنجشنبه صبح با خاله رفتیم روستای سراسیاب سر باغ خاله دیگه توت خوردن . شوهرخاله و پسرخاله هم بودن و گفتن خونشون بریم . خوش گذشت حسابی توت خوردیم برگشتن رفتیم فروشگاه ولی لباس قشنگ برا شما نداشت.

ساعت3اومدیم خونه مامانی . رفتیم حمام چون بعداز ظهر خونه خاله بابا روضه بود و ماهم کثیف شده بوویم.

ساعت 5 رفتیم روضه شما شیر میخواستی و منم رو تخت شیرت دادم حاج اقا هم صحبت میکرد. نفهمیدم کی خوابمون برد که وقتی بیدار شدیم حاج اقا رفته بود. شما یک کار جدید یاد گرفتی و اونم چرخوندن مچ دستته عاشق کاراتممم مامان..

خاله کوچولو هی زنگ میرنه تهدید میکنه که اگه زود نیای راهت نمیدم.اونقد برات گریه میکنه خاله خیلی دوست داره عزیزم.

الانم خوابی فدات شم تو خواب دمر شده بودی .

من و بابایی عاشقتیممممم

بعدا نوشت در تاریخ 5 خرداد:

جمعه چهلم شوهر عمه بابایی رو گرفتند و قرار بدد بعد از ظهر بریم سر خاک . از صبح بساط خرید و حلوا و تدارکات به راه بود ... شما موقع رفتن زدی زیر گریه و ملمانی گفت اگه اذیت میشین نیاین منم از خدام بود . ما واستادین خونه و سه ساعت با هم خوابیدیم...

شنبه صبح مامانی و پدرجون رفتن شهرستان . ما از قبل برنامه ریخته بودیم ناهار بریم خونه ی دوستم و یکشنبه بریم حرم که چون با بودن شما رفت و امد سخت بود برام خونه دوستم کنسل شد و شنبه رفتیم حرم و بعد ی زیارت حسابی رفتیم با خاله ها پیتزا شبدیز.. 

شما خیلی بلا شدی و اروم و قرار  نداری باز گرسنه شدی و در نتیجه مامان ناهار و تو ماشین خورد.

بعدازظهر با عمه ها خونه بودیم .

یکشنبه هم خونه بودیم و حمام رفتیم و همه کوچیکه از حموم درت اورد و لباس تنت کرد پوشکت رو شل  بسته بود و شما بعد از ظهر دسته گل ب اب دادی...

دوشنبه صبح رفتیم خونه مامان بزرگ بابا و تا شب اونجا بودبم . خاله های بابا و دوتا دختر عموهاشم بودن . اش هم درست کردیم و خوردیم  شماهم از همه دلبری کردی ..

بابایی سر شب راه افتاده و الان رسیده مشهد و حرم بود و داره میاد خونه ...

حسابی دلمون براش تنگ شده نمیدونم عکس العملت بعد دیدن بابایی چیه؟؟

الان شما لالایی و ساعت 4.19 دقیقه صبحه

منو بابایی عاشقتیممممم

بعدا نوشت در تاریخ 12 خرداد:

صبح بابایی ساعت 10بیدار شد و دلش طاقت نیاورد و شما رو بیدار کرد ... تا بابا رو دیدی بعد یه مکث خندیدی .. 

بعداز ظهر عمه کوچیکه و خاله بابا اومدن برا خداحافظی ...

شب پدرجون از شهرستان اومدن تا ما رو ببینن ساعت 12 شب راه افتادیم و با نوه عموی بابا راهی گرگان شدیم  . 

سفر خوبی بود ولی چون بابا نبود اذیت شدم و دیگه قصد این مدل رفتن نخواهم داشت .صبح ساعت 8.30خونه بودیم .بر عکس رفتنا اصلا اذیت نکردی و خواب بودی قربونت شم ...

پسندها (3)

نظرات (2)

مامان مرضیه
4 خرداد 94 21:42
سلام..خوبی عریزم..زیارت قبول..الهی قربون نی نی بشم ..آخه مامانی بچمون تو راه اذیت شده...بووس
مامان نی نیا
پاسخ
خیلی اذیت شد مرضیه جون
مامان
9 خرداد 94 10:51
سلااااااااااام به مامان خانم و زینب جون ایشالله همیشه به گردش و شادی میدونین منم دلم خیلی مسافرت میخواد اما نگران علی ام میترسم اذیت شه !!!! با توجه به نوشته های شما انگار نریم بهتره